قراری که عاشقانه نبود



قرار بود با سواد شویم

یک عمر صبح زود بیدار شدیم.

لباس فرم پوشیدیم ‍✈️

صبحانه خورده و نخورده

خواب و بیدار 

خوشحال یا ناراحت 

با ذوق یا به زور 

راه افتادیم به سمت مدرسه 

قرار بود با سود شویم

روی نیمکت های چوبی نشستیم 

صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم 

با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که میخورد مثل یک پرنده که در قفسش باز میشود از خوشحالی پرواز میکردیم

قرار بود با سواد شویم

بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم 

به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم 

گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری

ما نوشتیم و یاد گرفتیم

و بعد

نگرانی

دلهره☹

حرف مردم

شب بیداری و تارک دنیا شدن.

کنکور شوخی نداشت

باید دانشجو میشدیم 

قرار بود با سواد شویم

دانشگاه و جزوه و کتاب و امتحان و نمره و معدل 

تمام شد.

تبریک.

حالا ما دیگر با سواد شدیم

فقط میخوام چند سوال بپرسم 

ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم ؟

ما چقدر سواد فرهنگی داریم ؟

ما چقدر سواد دوست داشتن داریم ؟؟

ما چقدر سواد انسانیت داریم ؟

و ما چقدر سواد زندگی داریم ؟

قرار بود با سواد شویمindecision/:


جای تو را زن دیگری پر کرده 

زنی که من هم جای شوهرش را پر کردم

گله ای نیست من عادت دارم 

تو هم زیاد به دلت بد راه نده

مرد تو هم روزی زنی غیر از تو را دوست می داشت

مثل تو که قبل از او دلبسته ی در باز کردن من بودی

حال این شهر زیاد خوب نیست 

شهری که هیچ کدام از آدمها عشق اول هم نیستند.

آن چنانی که تو

آنچنانی که من

آنچنانی که همه آدم ها.

 

#رسول_ادهمی


مثل وقت هایی که بعد از چند ماه دنبال آهنگی گشتن ، تو تاکسی می شنویش.

مثل وقت هایی که کل خانه را زیر و رو می‌کنی برای پیدا کردن چیزی و شیش ماه بعد زیر تخت پیدایش می کنی.

مثل پوتینی که آخر زمستان حراج می خوره

مثل لباسی که تازه اندازت شده و دیگر مدلش دلت را نمیلرزاند.

مثل سفری که پنج سال قبل آرزوشو داشتی و حالا سهمت شده.

مثل کفش قرمزی که پنج سال پیش دوستش داشتی و حالا خاک می خورد بالای کمدت.

مثل وقتی که ساعت سه صبح هوای دربند به سرت میزند و شش صبح که راهی شدی لبخند هم روی لبت نداری .

مثل عکسی که برای پیدا کردنش کل آلبوم ها را ورق زدی و وقتی از سرت هوای دیدنش افتاد، لای کتاب پیدایش می کنی.

دوست داشتن های از دهن افتاده

دیدن های خیلی دیر‌

بر گشتن های بی موقع

دردی دوا نمی‌کند.

حسرت آن روزهایی که اتفاق افتادنشان معجزه زندگیت بود بر نمی گردانند.

فقط تمام زندگیت را پر از این سوال می کند:

چرا همون موقع نه، چرا حالا؟؟


بیا میخواهم رازی را بگویم.

پسر ها عروسک ندارند.!

درد دل کردن و حرف زدن بلد نیستند

نگاه کن.فقط بلدند اسباب بازی هایشان را پرت کنند!!

پسر ها اشک هم ندارند 

می‌ترسند مردیشان زیر سوال برود

می‌شنوی؟

ته صدایش گریه ای بی صداست

با یک آغوش ساده قلب هر مردی را میشود به دست آورد.

نگاهش کن

وقتی خستستوقتی مریض استوقتی دلسوزی برایش نیست.پدرت وقتی مادرت نیست چقدر پیر است.؟

میدانم از پسر ها ناراحتیمیدانم جرزنی میکنندبی معرفتندبازی بلد نیستند.

آنها تقصیری ندارند

کسی او را مثل تو ناز نکرده.گل سر به موهایش نزده.صورتش را نبوسیده.

او به جای بوسه، سیلی خورده تا یادش بماند مرد باید قوی باشد

دخترک.

پسر ها نمی‌شکنند.!


به راستی که ضعیفه بودن زن را نخواهم پذیرفت.

زمانی که مردی به نام مجنون قدرت به دست آوردن لیلی را نداشت.

زمانی که مردی به اسم فرهاد با حماقت تمام فریب رقیبش خسرو را خورد و شیرین را به دست نیاورد

و زمانی که فرهاد دیگری حتی بعد از مرگ قباد توانایی به دست آوردن شهرزاد را نداشت

و چه بگویم از قدرت زلیخا که کور شد و دست از یوسف نکشید تا به دستش آورد

و چه بگویم از منیژه که بالای چاه بیژن شبانه روز گرسنه و تشنه برای او آواز خواند و رقصید تا زمانی که بیژن نجات یافت و به وصال رسید 

عشق مال نی است که مردانه میجنگند و به دست میاورند 

نه مال مردانی که نه به کنج خانه از ترس دم از عشق نمیزنند .

 


او می‌گفت : دختر که نباید بلند بلند بخندد اونوقت میگویند سبک است

یا مثلاً نباید زل بزند در چشم کسی 

او می‌گفت : دختر یعنی آبرو پس فقط مال خودش نیست آبروی کل خانواده است .

این حرف ها حرف های دایی علی بود ‌‌‌‌و من چقدر از هم صحبتی با او لذت می بردم.

مادربزرگ اما حرف دیگری میزد 

می‌گفت : خدا برای به دنیا آوردن و بزرگ کردنش اجری بزرگ می دهد

ولی میدانی این حرف ها مرا شاد نمی‌کرد 

مثل یک توفیق اجباری برای پدر و مادر ها بود .

درست مثل اینکه به کودکی بگویی اگر مشق هایت را بنویسی برایت اسباب بازی می خرم و آن وقت کودک هم بر خلاف میل باطنی مشق های خسته کننده و نفرت انگیزش را می نوشت.

روز ها می‌گذشت و من هر روز کارهایی را به لیستی که یک دختر را سبک و خراب میکرد اضافه می کردم و کم هم نبودند ؛ حالا من ۱۸ سال دارم با لیستی طویل و خسته کننده.!

از دایی علی نه ، او خیلی سخت گیر است ؛ می خواهم از مادربزرگ بپرسم آیا عاشق شدن هم باید به لیست اضافه شود .؟؟


سلام بنده ی من ، چرا غصه میخوری ، چرا چشمای قشنگتو انقدر پر از اشک میکنی؟

من وقتی اینجوری می‌بینمت هزار برابر از موقعی که خطا می‌کنی غمگین تر می شم.

گاهی که دلت گرفت میای و باهام درد دل می‌کنی اما بعضی وقتا که میبینی در و باز نمیکنم همش به خاطر اینه که اونی که می خواهی رو صلاح نمی‌دونم بهت بدم و دارم یه چیز بهتر پیدا می کنم که بهت بدم و یا اگر بتونم گذاشتم به موقع ازت پذیرایی کنم و به قول خودتون سوپرایزت کنم.

پس نگران نباش؛ غمگین نباش ، چشماتو بارونی نکن ؛ 

بخند چون من عاشق تو هستم و هیچ وقت نمی خوام بهت آسیبی برسه ؛ 

تنها چیزی که از تو می خوام اینه که : مهربان باش ، دل نشکن ، دروغ نگو ، همیشه ببخش و نفرت تو دلت راه نده ، تا امیدی و بیرون کن و امید رو راه بده به دلت و همیشه بخند

هر فردایی که چشم گشودی مطمئن باش اتفاق های خوبی قراره بیفته و باور و ایمان داشته باش .

امشب با نوازش من بخواب.فرشته ها لالایی زیبایی زیبایی برایت می خوانند.


هیچ وقت آخرین ها رو دوست نداشتم

آخرین روزها، آخرین ساعات، آخرین لحظات.

آخرین ها همیشه غم انگیرن حتی اگه بعدشون شروع خوبی باشه

آخرین روزهای اسفندم همینطوره؛

غم انگیزه، چون بوی تموم شدن میده

بوی از دست دادن 

بوی آخر خط

آدم ها آخر خط و دوست ندارن حتی اگه پشت سرشون یک دنیا غم باشه

وقتی آخرش برسه یک جامونده هایی هست

یک کارای جامونده.

یک حرف های جامونده.

یک حس های جامونده.


نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم

اگر چه زهر می ریزیم توی استکان هم

همه با یک زبان مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبان هم

هوای شام آخر دارم و بدجور دلتنگم

که گرد درد می پاشند مردم روی نان هم

بلاتکلیف پای تخته فکر زنگ بی تفریح

فقط پاپوش میدوزیم بر پای زیان هم

قلم موهای خیس از خون به جای رنگ روغن را

چه آسان می کشیم این روز ها بر آسمان هم

چه قانون عجیبی دارد این جنگ اساطیری

که شاد از مرگ سهرابیم بین هفت خان هم

برادر خوانده ایم و دست هم را خوانده ایم انگار

که گاهی می دهیم از دور دندانی نشان هم

سگ ولگرد هم گاهی بلا نسبت شرف دارد

به ما که چشم میدوزیم سوی استخوان هم

گرفته شهر رنگ گورهای دست جمعی را

چنان ارواح در حال عبوریم از میان هم.

#امید_صباغ_نو


کی فکرشو میکرد عید بیاد و بوی لباس نو نیاد تو خونه هامون

کی فکرشو میکرد توی سفره های هفت سینمون 

سیب باشه ولی سلامتی نباشه

سکه باشه ولی کار و سرمایه نباشه

کی فکرشو میکرد که یه سالی بیاد که عیدشو کنار مادربزرگ تحویل نکنیم و عیدی شو از دست پدر بزرگ نگیریم 

کی فکرشو میکرد نزدیک عید بشه و دیگه پشت چراغ قرمزا رقص حاجی فیروز های سیاه و قرمز پوش رو نبینیم

کی فکرشو میکرد یه سالی همین نزدیکی‌ها بعضی از خانواده ها به جای سیب و سرکه و سمنو روی میزشون، حلوا باشه و خرما و عکس عزیز از دست رفتشون

کی فکرشو میکرد عید که بشه خیلی هامون منتظر عزیزانمون تو بیمارستان باشیم تا عیدمون رو اون ها تحویل کنند.

کی فکرشو میکرد عید بیاد و بوی سبزی پلو ماهی نیاد 

عید بیاد و دورهمی ها نیاد 

ماهی گلی توی تنگمون هم جنب و جوش قبل رو نداره، فکر کنم اونم فهمیده که دیگه عید امسال مثل سال های گذشته نیست

حالا امسال، سر لحظه ی سال تحویل ،با چشم های پر از اشک و دل های پر از اندوه از ته ته دلمون از مقلب القلوب ، حول حالنا میخواهیم تا به احسن الحال برسیم.


فکرشو بکن! سال دیگه این موقع، همه خانواده دور هم باشن.

 

صداهای جدیدی به خونواده اضافه شده باشه.

 

مجردا به عشقشون رسیده باشن.

 

متاهلا هم که منتظر بچه بودن، بچه دار شده باشن.

 

اون لبخندایی که از خونواده ها، ماه ها، شاید سال ها دور شده بود، بازم به لباشون برگشته باشه

 

بعد همین جور که صدای قهقهه میاد، به آرزوهایی که امسال کردیم

 

فکر کنیم و با خودمون بگیم:دیدی همه چی درست شد؟ دیدی الکی اینقدر حرص خوردی؟

 

امیدوارم همه در سال جدید پیش رو به آرزوهاشون برسن و هیچ دلی غمگین نباشه 


سلام

حال همه ی ما خوب است 

ملالی نیست جز:

گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن "شادمانی بی سبب" می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود 

طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد 

و نه این دل ناماندگار بی درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم:

حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است 

اما تو لااقل.

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی 

ببین انعکاس تبسم رویا 

شبیه شمایل شقایق نیست؟!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار.هی بخند!

بی پرده بگویمت:

چیزی نمانده است

من "چهل" ساله خواهم شد 

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه 

یک فوج کبوتر سفید

از فراز کوچه ی ما می گذرد

یاد بوی نامهای کسان من می دهد 

یادت می آید رفته بودی خبر از "آرامش آسمان" بیاوری؟!

نه "ری را" جان

نامه ام باید کوتاه باشد 

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می نویسم

حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن.

#سید_علی_صالحی

 


غم که می آید در و دیوار شاعر می شود 

در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود 

می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی 

خط کش و نقاله و پرگار شاعر می شود 

تا چه حد این حرف ها را می توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود 

باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود 

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم

از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود 

#نجمه_زارع


من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم

می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم

من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب

می نشستم تک و تنها لب دریای خودم

به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم

شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم

من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 

نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم

ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم

بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم

من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد

قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم

من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم

خونم امروز حلال ست به فتوای خودم

#امیر_اخوان


اول از همه مرسی از نسترن جانم برای دعوت به این چالش ❤❤

ده تا از کارهایی که بالاخره یه روزی انجامشون میدم:

1-اول از همه دوست دارم مهندس عمران بشم

2-همیشه دوست داشتم ویولون زدن یاد بگیرم و در اولین فرصتی که سرم خلوت بشه حتما میرم سراغش (اولین فرصتای من مث از شنبه هاست هیچ وقت نمیاد)

3-یه کمد داشته باشم پر لواشک (هر کی یه آرزویی داره دیگه)

4-یه روزی انقدی پول داشته باشم که بتونم خرج همه بچه هایی که فقط به خاطر فقر و بی پولی از تحصیل محرومن رو بدم (خیلیییی پول میخوادا)

5- آرزو دارم یه کتاب فروشی داشته باشم پرررر کتاب (نه بابااااا کتاب فروشیه دیگه میخوای پر چی باشه پس) از نویسنده هایی که دوستشون دارم و به کسایی که میان خرید کلی تخفیف بدم(تا ورشکست بشم مجبور بشم در کتابخونرو تخته کنم)

6-یکی دیگه از آرزو هایی که دارم یاد گرفتن زبان ترکی هست (به امید اینکه شاید یه روزی رفتیم ترکیه زندگی کردیم ! خدا رو چه دیدی)

7-اگه خدا بخواد یه باشگاه ورزشی خیلی کوچولو تو خونم داشته باشم (حالا  تو خونرو بخر باشگاه پیس کشت)

8-آرزو دارم هیچ وقت دل کسی و نشم و ناراحتش نکنم هر موقع کسی خواست ازم یاد کنه خاطره های خوب بیاد تو ذهنش 

9-آرزو دارم یه روزی بیاد که عدالت همه جای جهان و پر کرده باشه

10-و در آخر زندگی سرشار از آرامش آرزو میکنم برای همتون

همه ی شمایی که این مطلب و خوندید (خوندید دیگه؟) دعوت میکنم به این چالش 

حالا که آخرشه یه دعا هم بکنیم:

الهی هیچ کس تو دنیا آرزو به دل نمونه.

 


بانو چقدر ساده چه گیرا نگاهتان 

می چرخد آسمان و زمین دور ماهتان

گیسویتان شبیه من و روز و حال من

می آید این چه خوب به چشم سیاهتان

سرباز دل ندارد و بی بی خجالتی ست

لطفا سفارشی بشود پیش شاهتان

دستان من به دست شما این گناه نیست

اما نترس پای دل من گناهتان

یکبار اشتباه "عزیزم" صدا زدید 

عمری ست که دلخوشم به همین اشتباهتان

 

#سید_مهدی_


ترس از اینکه مبادا برای تو اتفاقی بیفتد مثل سایه ای قلبم را مکدر می کند.

تا به حال می توانستم دختری بیخیال و بی فکر و شاد باشم

چون چیز با ارزشی نداشتم که از دست بدهم

ولی حالا.

تا آخر عمر یک نگرانی بسیار عظیم خواهم داشت

و هر زمان که از من دور باشی به تمام اتومبیل هایی فکر خواهم کرد که ممکن است تو را زیر بگیرند

یا تخته های نصب اعلان که ممکن است روی سرت بیفتند 

و تمام میکروب های وحشتناک پر پیچ و تابی که ممکن است ببلعی

اکنون آسایش فکرم برای ابد از بین رفته است

اما در هر حال هرگز علاقه چندانی به آرامش ساده نداشته ام.

 

 

بابا لنگ دراز اثر جین وبستر


یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی 

زیر لب از آن کینه ی دیرینه چه گفتی؟

این دست وفا بود نه دست طلب از دوست

اما تو به این دست پر از پینه چه گفتی؟

دل اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست 

ای آه جگر سوز ! به آیینه چه گفتی؟

از بوسه ی گلگون تو خون می چکد ای تیر 

جان و جگرم سوخت به این سینه چه گفتی؟

از رستم پیروز همین بس که بپرسند

از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

#فاضل_نظری

 


من بارها زنبور قورت داده ام.

و سالی حداقل دو بار یه پرنده می خوره به سرم ، همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم می خورم زمین.

وقتی پیانو میزنم محاله درش روی انگشتام بسته نشه

امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم یهو یه قطار بوق ن نیاد طرفم.

محاله موقع رد شدن از وسط محوطه ی چمن فواره ها کار نیفتن.

هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پلش زیر پام شکسته.

محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم

 هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر.

آخه آدم ممکنه به چند تا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟!

 

 

بخشی از کتاب ریگ روان اثر استیو تولتز

 

 

 


کلافه خسته و تنها در این شبهای تکراری 

از این پهلو به آن پهلو میان خواب و بیداری

شب است و هجمه ی درد و مسکن های بی تاثیر 

من و بی خوابی و تا صبح در گیر خودآزاری

نفس بی وقفه می کوبد لگد بر سینه ی شعرم

و داری قطره قطره از نگاهم تلخ میباری

چنان بر قاب افکار خیالم نقش بستی که

برای لحظه ای دست از سر من بر نمیداری

به روی شانه میریزم برایت موج گیسو را

مبادا شانه هایم را به دست باد بسپاری

زمانی عاشقم بودی نفس بودم برای تو

چرا دیگر نمیخواهی بگویی دوستم داری

نمی دانم به تاکید کدامین فصل بی مهری

نهال عشق را در باغ دلتنگی نمیکاری

درون قبر خود هر شب میان برزخم شاید

بیایی و گلی روی مزار عشق بگذاری

نبودم نیستم هرگز گدای عشق اما تو 

هزاران "دوستت دارم" به این عاشق بدهکاری

 

 


هانس اشنایرِ دلقک، انسانی است بسیار انسان!

او با رنگ روغنی بر چهره، صادقانه مقابل ریاکاری جامعه ایستاده است 

هانس پروتستان زاده و عاشق ماری است 

و به قول خودش مرض تک همسری دارد

ماری که کاتولیک است بی دین بودن هانس را نمی تواند بپذیرد، به دلیل عقاید مذهبی اش هانس را ترک می کند.

هانس در طول شش سال زندگی اش با ماری به عقاید مذهبی او احترام می گذاشت، حتی او را صبح زود برای رسیدن به مراسم مذهبی اش بیدار می کرد و حاضر بود در مراسم مذهبی کاتولیک ها با او ازدواج کند ولی ماری تنها نبود، کاتولیک ها همواره در اطرافش حضور داشتند.

 

عقاید یک دلقک اثر هاینریش بل


میگم فکرشو بکن امشب خدا عشقش بکشه عدالت رو روی زمین بر قرار کنه و هر کسی اون جایی باشه که باید باشه!

بعد یهو ببینیم آقای جوانی که با فوق لیسانسش سر چهار راه رومه می فروخته، شده سر دبیر همون رومه و حسابی رومه برای خودش طرفدار پیدا کرده.

پسرک فال فروش با استعداد، بورسیه گرفته و سر کلاس درس نشسته و فارغ از دنیا و مشکلاتش داره مثل بلبل جواب سوال معلمش رو میده.

فلان تاجر بی سواد مفت خور، داره شیشه ماشین ها رو پاک می کنه و به خاطر یه سکه چه خوش رقصی می کنه.

اون محترکه هم که از هر فرصتی برای تو شیشه کردن خون مردم استفاده می کرد، در حسرت یه لقمه نون گدایی می کنه.

تو هم تا می خوای با تعجب بگی آخ جون چه جالب.! می بینی شدی بانوی خونه ی منو داری با ناز از من دلبری می کنی.

عشقم هیچی نگو.گفتم فرض کن

فرض محال که محال نمیشه!!

 

#فریبا_الف


بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت

به آن اقتدار شکست ناپذیرش

به آن عشق دلیرانه اش

عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانه است نه مرگ

از او پرسید:

ولی شما فکر می کنید ما تا چه مدت می توانیم به این رابطه ادامه بدهیم؟

فلورنتینو آریثا جواب را آماده داشت

پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت

گفت:

تا آخر عمر

 

عشق در زمان وبا _گابریل گارسیا مارکز


تو می تونی بهم بگی بذارش کنار

اما نمی تونی بگی دوستش نداشته باش.

حتی نمی تونی بپرسی با وجود همه بدیایی که کرد چرا باز دوستش دارم؟

می دونی این دوتا هیچ ربطی به هم ندارن.

شبیه دلی که شکسته اس اما تنگ،

شبیه خاطره ای که تلخه اما عزیز،

شبیه رویایی که کوتاهه اما شیرین

دوست داشتن همینه

یه حس ساده و بی دلیله.

از عشقای بزرگ حرف نمیزنم

از یه حس ناخودآگاه، یه هیجان شیرین میگم !

شاید بگی یه روز تموم میشه

آره شاید.

ولی تا اون روز نمی تونی بگی

دوستش نداشته باش :)


بعضی وقتا یکیو دوست داری 

ولی شرایط یه جوریه که هیچ وقت نمیشه به هم برسین

اون وقته که مجبوری خودتو کم کم دور کنی 

سرد شی

حاضری خودت اذیت شی

حاضری خودت تنهایی بکشی

ولی اونی که دوستش داری اذیت نشه

مجبوری بهش بگی دیگه نمی خوامت

دیگه دوستت ندارم

گفتن این حرفا واسه آدم خیلی سخته

قلبت از گفتنش درد میگیره 

ولی طرف مقابلت هیچ کدوم از اینا رو نمی دونه

فقط بهت میگه نامرد 

میگه قلبمو شکستی 

میگه تنهام گذاشتی 

کاش همدیگر و درک می کردیم 

کاش می فهمیدیم همیشه اونی که میره بی معرفت نیست

کاش می فهمیدیم بعضی وقتا رفتن بهتر از موندنه

کاش.

 

 


به خانه می روم

روی مبل ولو می شوم

کنترل در دست هیچ کس نیست

کانال را عوض میکنم

صدای گوینده اخبار تاول زده است!

به آشپز خانه می روم

یک زیر دریایی اتمی از کنارم رد می شود

به من هشدار می دهد

سراسیمه بر میکردم

پسرم یک نارنجک ضامن کشیدست

خودم را به زمین پرتاب میکنم

دخترم یک مین گوجه ای ضد نفر است

از خانه فرار می کنم

پیاده رو لبالب از گلوله است

مسلسلی از روبرو می آید

شلیک می کند

چقدر پیاده رو شلوغ است

چقدر آدم های مین گذاری شده اینجا در رفت و آمدند

مردی تنه می زند به من

بمبی عمل نکرده است!

باز مانده از جنگ جهانی دوم

آدم هایی با این هوا سیم خاردار

چقدر خاکریز کشیده اند دور خودشان

چقدر کانال زده اند در خود

هر کس در چند نفر پایگاه نظامی زده

کبوتری رد می شود

با بمب خوشه ای زیر پر

عقابی موشک بالستیک بسته به بالش

چقدر در این یک گله جا، لشکر ریخته

می ترسم

گلوله ای دنبال سرم می گردد

نارنجکی در پی قلبم است

مینی پایم را نشان کرده

موشکی قلبم را نشانه رفته

با گلوله ای در سر

گلوله ای در قلب

گلوله ای در کتف

سوراخ، سوراخ، سوراخ

به خانه بر میگردم.

سنگر می گیرم در خودم

کانال حفر می کنم

خاکریز می کشم دور خودم

زخم هایم را بتادین می زنم

به زنم سلام نظامی می دهم

پسرم را بغل می کنم

دخترم را می بوسم

و فکر میکنم به گلوله ای که قرار است به پیشانی ام بخورد.

 

#جلیل_صفربیگی


امروز بعد از مدت ها که از خرید این کتاب میگذره تصمیم گرفتم برم سراغش و شروع کنم به خوندنش

یادمه اولین بار که تعریفشو از دوستم شنیدم با چه ذوق و شوقی خریدمش ولی انقدر همه چی قاطی پاتی شد که خوندنش از سرم افتاد
حالا که تقریبا به آخرای کتاب رسیدم میخوام براتون بخشی از کتاب و بزارم فقط قبلش یه خلاصه بگم ازش که اگه شما هم مث من دوسش داشتین برید بخونیدش

داستان درباره ی دختری به اسم ورونیکاست که به دنبال مرگ میره اما زندگی رو پیدا می کنه

ورونیکا خودکشی میکنه اما نمیمیره! فقط با این کارش خودش رو به مرگ نزدیک تر میکنه و باعث میشه فقط چند روزی زنده بمونه چند روزی که مجبوره توی بیمارستان روانی ویلت زندگی کنه آیا واقعا ورونیکا دیوانه است. اصلا دیوانگی یعنی چی؟ ورونیکا هم به دنبال پاسخ همین سوال می رود

بخشی از کتاب :

ورونیکا در سالن استراحت را باز کرد ، به طرف پیانو رفت ، درپوش آن را برداشت

تمام نیرویش را جمع کرد و روی کلید ها کوبید

نوایی مجنون، ناهنجار و پرجنجال در فضای خالی اتاق طنین انداخت ، به دیوار ها خورد و به شکل صدای زیری به سویش بازگشت که گویی روحش را از هم درید

اما تصویری دقیق از روحش در آن لحظه بود

دوباره روی کلید ها کوبید

و بار دیگر نواهای بد آهنگ در پیرامونش طنین انداختند :

من دیوانه ام، اجازه دارم این کار را بکنم. می توانم متنفر باشم، می توانم به کلید های پیانو بکوبم. از کی تا حالا بیمار های روانی می دانند چه طور باید نت ها را درست بنوازند؟»

باز بر کلید ها کوبید، یک بار، دو بار، ده بار، بیست بار، و هر بار این کار را می کرد انگار نفرتش کاهش میافت، تا اینکه کاملا بر طرف شد.

سپس بار دیگر آرامش ژرفی درونش جریان یافت و باز به آسمان پر ستاره و ماه نوی محبوبش نظر انداخت که اتاق را در نوری ملایم غرق کرده بود.

تصور بی نهایت و ابدیت که دست در دست هم قدم می زدند، بار دیگر به نزدش برگشت.

کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد اثر پائولو کوئیلو

 

 

 

 


یه شب که دلم از عالم و آدم پر بود  گفت:

نگران نباش دیوونه، فکر کردی من تنهات میزارم یا اینکه کسی میتونه جای تورو تو قلبم بگیره ؟

کاری به اتفاقات بعدش و اینکه تنهام گذاشت ندارم .

می‌خوام بگم  هر آدمی یکبار و لااقل برای یه شب  خوشبخت ترین آدم روی زمین بوده . 

م. علادی


به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است بغض گاه گاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر

مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی اون مهمان شد و گفتم

خدا دل بستگان رو سیاهش را نگه دارد

دلم را چشم هایش تیر باران کرد، تسلیمم

بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد

 

#سجاد_سامانی


زندگی یک چمدان است که می اوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش

هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

. بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور

قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو. دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو ر

من زیستنم قصه ی مردم شده است 

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

  اوضاع خراب است،مراعات کنید 

ته مانده ی آب است،مراعات کنید 

از خاطره ها شکر گزارم، بروید 

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید 

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

  مردم چه بلاها به سرم آوردند

  من از به جهان آمدنم دلگیرم

  آماده کنید جوخه را، می میرم

 

#علیرضا_آذر


سلاااام

اول از همه مرسی از سپیده جان برای دعوتش

در بیست سال آینده اگر زنده باشم ۳۷ سال خواهم داشت و به نظرم دو حالت برای اون موقع وجود داره

حالت اول حقیقت ، واقعیت (چیزی که احتمالا اتفاق میفته) حالت دوم رویا و خیالبافی(اتفاقاتی که دوست دارم بیفته)

۱_حقیقت: احتمالا بعد از پایان درسم کلی گشتم و سگ دو زدم آخرم به بدبختی تو یه شرکت ساختمان سازی به عنوان مهندس کار می کنم

ساعت دوازده با همسرم سر اینکه کی بره دنبال بچه ها پشت تلفن بحث می کنیم و آخرم مجبور میشم خودم برم دنبالشون

شام دیشب و برای ناهار امروزشون گرم می کنم و ظرفا رو می شورم (ز گهواره تا گور ظرف بشور)

بعد از اینکه بچه ها رو سپردم به همسایه سر کارم و بر می گردم و کلی جواب پس میدم به خاطر غیبتم

شب که به خونه می رسم خب حتما می خوابم!

صبح هم روز از نو و روزی از نو

۲_رویا: اون موقع یه پسر ۱۲ ساله به اسم سامیار و یه دختر ۸ ساله به اسم رها دارم (و خب حتما ازدواج کردم دیگه!)

با اسرار های من بالاخره از شر دود و دم و سر و صدا و شلوغی راحت شدیم و یه ویلای خفن تو شمال گرفتیم و اونجا زندگی میکنیم

توی حیاط یه باغچه ی خیلی بزرگ هست پر از گل که عمدتا شاه پسندن

شوهرم اونجا یه مطب زده و (په چی دکتر کمتر قبول نیست) از اونجا خرج زندگیمونو در میاریم

در کنارش یه باغ کوچیک پر از درخت میوه هم خریدیم که میشه سرگرمی و منبع درآمد من (بعد از عمری درس خوندن)

 

به هر حال امیدوارم همیشه رویاهاتون به واقعیت تبدیل شه و برسه اون روزی که بیست سال بعد تونو ببینید شده باشید همونی که تو رویاتون بوده


سلاااام

اول از همه مرسی از سپیده جان برای دعوتش

در بیست سال آینده اگر زنده باشم ۳۷ سال خواهم داشت و به نظرم دو حالت برای اون موقع وجود داره

حالت اول حقیقت ، واقعیت (چیزی که احتمالا اتفاق میفته) حالت دوم رویا و خیالبافی(اتفاقاتی که دوست دارم بیفته)

۱_حقیقت: احتمالا بعد از پایان درسم کلی گشتم و سگ دو زدم آخرم به بدبختی تو یه شرکت ساختمان سازی به عنوان مهندس کار می کنم

ساعت دوازده با همسرم سر اینکه کی بره دنبال بچه ها پشت تلفن بحث می کنیم و آخرم مجبور میشم خودم برم دنبالشون

شام دیشب و برای ناهار امروزشون گرم می کنم و ظرفا رو می شورم (ز گهواره تا گور ظرف بشور)

بعد از اینکه بچه ها رو سپردم به همسایه سر کارم و بر می گردم و کلی جواب پس میدم به خاطر غیبتم

شب که به خونه می رسم خب حتما می خوابم!

صبح هم روز از نو و روزی از نو

۲_رویا: اون موقع یه پسر ۱۲ ساله به اسم سامیار و یه دختر ۸ ساله به اسم رها دارم (و خب حتما ازدواج کردم دیگه!)

با اصرار های من بالاخره از شر دود و دم و سر و صدا و شلوغی راحت شدیم و یه ویلای خفن تو شمال گرفتیم و اونجا زندگی میکنیم

توی حیاط یه باغچه ی خیلی بزرگ هست پر از گل که عمدتا شاه پسندن

شوهرم اونجا یه مطب زده و (په چی دکتر کمتر قبول نیست) از اونجا خرج زندگیمونو در میاریم

در کنارش یه باغ کوچیک پر از درخت میوه هم خریدیم که میشه سرگرمی و منبع درآمد من (بعد از عمری درس خوندن)

 

به هر حال امیدوارم همیشه رویاهاتون به واقعیت تبدیل شه و برسه اون روزی که بیست سال بعد تونو ببینید شده باشید همونی که تو رویاتون بوده


  _ کِی رسیدی؟؟

+ دیشب. وقتی بهت زنگ زدم هنوز فرودگاه بودم. دوس داشتم تو اولین کسی باشی که از اومدنم‌ با خبر میشه

_چرا ؟؟

+فکر می‌کردم خوشحال میشی ولی تصور آدما همیشه درست از آب درنمیاد

_ آره تصور آدما هیچ وقت درست از آب در نمیاد

+ واسه بحث کردن اینجا نیستم. هنوزم همون محله ی قدیم زندگی می‌کنی؟

_  آره . ساختموناش بزرگتر شدن و آدماش سنگی تر‌. تابستوناش مش اکبر نیست که آلاسکا بفروشه و زمستوناشم تو هیچ خونه ای کرسی روشن نمیشه. هنوز همون جا زندگی می کنم.

+ اون محله منو یاد یه چی میندازه .

_یاد چی؟!

+ یاد سنگ ، کاغذ ، قیچی . یادته هر‌کاری که قرار بود انجام بدیم سنگ کاغذ قیچی می کردیم؟؟ برای اینکه کی مشق اون یکی رو بنویسه . امروز کی اون یکی رو آلاسکا مهمون کنه . کی خراب شدن اسباب بازیامون رو گردن بگیره

. _ آره یادمه . همیشه ی خدا هم تو می بردی

+ نه من نمی بردم. تو می باختی. من همیشه سنگ می‌آوردم. تو اینو میدونستی و همیشه قیچی می آوردی. تو همیشه دوست داشتی من برنده بشم حتی به قیمت باختن خودت . پول تو جیبیاتو آلاسکا می خریدی ، مشقامو می نوشتی و کتک خراب کردن اسباب بازی ها رو به جون می خریدی. تو می باختی تا من ببرم.

_ بالاخره فهمیدی. آره بچه که بودی خیلی قشنگ می‌خندیدی. ولی حالا چشات خیسه

+ چیزی نیست حساسیت دارم 

_بغضتم واسه حساسیته؟

+نه. واسه باختنه. تو کاری کرده بودی که من همیشه ببرم. من به بردن عادت داشتم‌. وقتی رفتم یکی اومد تو زندگیم. سر خیلی چیزا سنگ کاغذ قیچی می‌کردیم. چیزای مهم. من سنگ می آوردم و اون کاغذ. هر بار من سنگ می آوردم ولی اون همیشه کاغذبود

_پس توام مثل من گیر افتاده بودی؟

+ نه اشتباه نکن. من نمی باختم که اون ببره. من سنگ‌می آوردم که ببینم یه بار . فقط‌یه بار برنده شدن من رو انتخاب میکنه. که نکرد . تو چی؟ تو بعد از من با کسی سنگ کاغذ قیچی بازی کردی؟

_نه . من فهمیدم که تو زندگی خیلی بهتره که دُنگ آلاسکاتو خودت بدی، مشقاتو خودت بنویسی و اشتباهاتت رو گردن بگیری. ولی همیشه تو زندگی همه ی آدما یکی هست که بهش باختن رو به بردن ترجیح میدی.

+بزنیم؟ سر صورت حساب این دو تا قهوه که نخوردیم .

_ باشه . حاضری ؟! سنگ . کاغذ.قیچی

 

حسین_حائریان


شب آخرین راه یادش بخیر

شب مرگ دلخواه یادش بخیر 

غم بغض دریا و گوش کویر

دله کوچک چاه یادش بخیر

  به صاحب صفات سمیع و بصیر

کریم خطا بخش پوزش پذیر 

جهان قعرِ خوابِ بدی رفته است

به جای جهان هم تو احیاء بگیر

  ببین گوشه ی دنجِ محراب را

ببین تیغ بر فرق مهتاب را

  سرِ پنجه های پلنگ عجل

ببین ماه افتاده بر آب را 

ببین کعبه با تو سیاه پوش شد

هر آیینه ای تار و مخدوش شد

  دو پیمونه زهر از سبو ریخته

زمین و زمان شوکران نوش شد

   شب آخرین راه یادش بخیر

شب مرگ دلخواه یادش بخیر

#علیرضا_آذر

#شب_قدر

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها